داستان بسیار جالب خنده دار (از دستش ندید)
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 11 | seogoodgirllll |
![]() |
2 | 98 | mohsenporali |
![]() |
1 | 138 | mohsenporali |
![]() |
1 | 78 | mohsenporali |
![]() |
1 | 580 | mohsenporali |
![]() |
1 | 265 | elhamrezaii1369 |
![]() |
0 | 29 | amir14364 |
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
تو «اسم فامیل»، سر غذا دعوامون می شد می رفتیم پیش بزرگ ترها تاییدیه میخواستیم که مثلا شهادت بدن گوسنفند پلو داریم یا نه ؟! موز پلو حتی...!
- حالا همه عکاس و طراح و گرافیست و دکتر و مهندس هم نشدین نشدینا، مملکت به نجار، بقال و میوه فروش و بنا و ... هم نیاز داره. از ما گفتن بود!...
رفته بودم فروشگاه ..
يكي از اين فروشگاه بزرگا , اسم نميبرم تبليغ نشه براش !
يه پيرمرد با نوه اش اومده بود خريد، پسره هي زِر زٍر مي كرد. پيرمرد مي گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزيزم!
جلوي قفسه ي خوراكي ها، پسره خودشو زد زمين و داد و بيداد ..
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...
توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ،
میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.
هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و
خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس ...
تعداد صفحات : 5